دلنوشته



این چندمین باریه که دارم از تو می نویسم

چندمین باریه که دارم از تو، با شوق و ذوق صحبت می کتم

چندمین بار یا شاید هزارمین باریه که باهات حرف می زنم حتی اگه ازت دورم.

چندمین باریه که از آرزوهام برات می گم هرچند ازت خییییییلی دورم اما خودتم میدونی که قلبم بهت نزدیکه.

دیروز توسط یکی از دوستام یه سایتی رو دیدم که تا قبل از این از وجودش خبر نداشتم.

دوست دارم با شما به اشتراک بزارم

تا هر کس دلش مثه من تنگه و خواسته ای داره بهتر بتونه ارتباط چشمی برقرار کنه.

تقدیم به شما

پخش زنده حرم مطهر رضوی 

التماس دعا .


این چندمین باریه که دارم از تو می نویسم

چندمین باریه که دارم از تو، با شوق و ذوق صحبت می کتم

چندمین بار یا شاید هزارمین باریه که باهات حرف می زنم حتی اگه ازت دورم.

چندمین باریه که از آرزوهام برات می گم هرچند ازت خییییییلی دورم اما خودتم میدونی که قلبم بهت نزدیکه.

دیروز توسط یکی از دوستام یه سایتی رو دیدم که تا قبل از این از وجودش خبر نداشتم.

دوست دارم با شما به اشتراک بزارم

تا هر کس دلش مثه من تنگه و خواسته ای داره بهتر بتونه ارتباط چشمی برقرار کنه.

تقدیم به شما

پخش زنده حرم مطهر رضوی 

التماس دعا .


همه ما میدونیم که مسئولیت پذیری خیلی حس خوبیه و اگه درست انجام بگیره چه بسا مورد تائید و تحسین دیگران هم قرار می گیره.

ولی اگه با استرس همراه بشه یخورده انجام دادنش سخت و دلهره آوره .

چند روز پیش یه مسئولیت سخت به من محول شده بود

به خودم ایمان داشتم که می تونم انجامش بدم ولی اضطرابی درونی باعث میشد با استرس همراه بشه.

نگهداری از پدر بزرگ سالمندم چند روزی به من سپرده شده بود. 

البته من با اصرار  خودم این مسئولیتو گرفتم. 

چون پدرم هیچ جوره راضی نمیشد که بره و پدر پیرشو تنها بزاره. ولی من با اصرارام بلاخره راضیش کردم و پدر رو به همراه مادرم راهی یه سفره چند روزه کردم. سفری که تو مقصدش دختر و دامادشون با خوشحالی انتظارشونو می کشیدند.

خلاصه بعد از گفتن توضیحات لازم و کاربردی راهی شدند.

من موندمو پدربزرگم که البته اون تو خونه خودش بود و من باید روزی سه وعده صبحانه ، ناهار و شام بهش سر میزدم و بهش غذا می دادم.

بااینکه یکی دو بار قبلا هم این مسئولیت به من سپرده شده بود ولی روز اول یه اضطراب عجیبی داشتم.

وقتی رفتم پیشش دیدم پدربزرگم میگه میدونی تموم محصولات کشاورزیمو یکی سر زمین برداشته و برده (بعضی وقتا دچار فراموشی میشد و به خاطر شرایط فیزیکیش اصلا قادر به بلند شدن از تختش نبود).

گفتم نه داری اشتباه می کنی امروز بابا رفت و همه رو ازشون گرفت. تازه آخه الان که زمستونه عزیز من الان اینجا کسی کشاورزی نمیکنه. ولی انگار گوشش بدهکار نبود که نبود. بازم هر چند دقیقه درمیون حرف زمین و باغ و وسایلاشو میزد. 

 خلاصه اینقدر باهاش حرف زدم که بلاخره یادش رفت. موقع غذا دادن بهش واقعا که مکافاتی بود. باید کل غذا رو کاملا نرم می کردم و تمام محتویات غذا رو کاملا له می کردم و بعد آروم آروم، قاشق قاشق توی دهانش می کردم. و چون موقع غذا خوردن همیشه سرفه می کرد ممکن بود غذا توی گلوش گیر کنه و هر لحظه خطر خفه شدن وجود داشت.

ولی من میتونستم، ایمان داشتم که خدا هم کمکم میکنه و با توکل بهش از اون اضطرابم کم شد. 

هر موقع که پدرم زنگ میزد و از حال پدربزرگم جویا میشد ، میگفتم حالش خوبه از این بهتر نمیشه، مگه میشه کسی اینجوری مراقبش باشه، کسی حالش بد بشه؟؟!!! 

 از طرفی اونارو دلگرم می کردم و از طرفی مجبور بودم به پدربزرگم بیشتر توجه کنم که نبود پدرموو اصلا حس نکنه و هربار که این کارارو می کردم احساس قوی تر شدن می کردم. حس می کردم میتونم از پس مشکلات به خوبی بربیام.

روزی سه بار از خونه تا منزل پدربزرگم می رفتم هربار براش غذا میبردم و قاشق قاشق توی دهانش می کردم، باهاش حرف میزدم وقتی مطمئن از حال خوبش میشدم باهاش خداحافظی می کردم.

همیشه با خودم فکر می کردم که آدم چقدر میتونه ناتوان و نیازمند بشه که حتی نتونه کوچک ترین نیازهاشو برطرف کنه و هر ثانیه محتاج یه آدم دیگه باشه. و چقدر پوچ و بی معنی میشه و حتی ممکنه دیگران ازش زده بشن و دیگه نخوانش.

انگار هر لحظه تاریخ در حال تکرار شدنه و آدمی دوباره به زمان کودکی و ناتوانیش برمیگرده.

ولی بلاخره .

من موفق شدممممم. وقتی که پدرو مادرم برگشتن منو در آغوش کشیدن و محکممممم بغلم کردن. پدرم منو بوسید و از من تشکر کرد.

این لحظه به اندازه تمام دنیا برام ارزش داشت.


درسته خواهرم و مادرم برام خوراکی و لباس هدیه آوردن ولی من برای رضای خدا اینکارو انجام دادم و از کسی هم توقعی نداشتم.


 + + خدمت کردن به پدر و مادر (پدر و بزرگ و مادربزرگ) یه معامله ی صددرصد سوده. شاید بشه گفت حتی 200درصد سود شایدم بیشتر. که چیزی جز خیر و برکت برای آدم به همراه نداره.

خدایا ممنونمممممم



فاصله بین حال خوب و حال بد فقط به یه تار مو بنده 
گاهی وقتا تو زندگی مسائلی پیش میاد که حس می کنی خوشبخت ترین فرد روی زمینی، هیچ چیز و هیچ کسم نمی تونه این حستو تغییر بده و عوضش کنه.
 شایدم اون چیزا خیلی بزرگ و محسوس نباشن ولی تو حالِت باهاشان خوبه. حس دورنی قلبت فوق العادست.
ولی.
گاهی وقتا اونقدر حال درونیت بد میشه که نه تنها احساس بدی داری بلکه احساس می کنی بدبخت تر از تو، تو کل دنیا نیست. 
حس می کنی که حتی خدا هم ازت متنفر میشه وقتی که میبینی به هیچ کدوم از خواسته ها و دعاهات توجهی نمیکنه.
همه نعمت هایی که داری و شاید دیگران حسرت یه ثانیه داشتنشو بخورن ، پیش چشمت پشیزی ارزش نداره و کمبودهایی که داری صدبرابر بزرگ تر می شه و تورو تا مرز دیوونگی پیش می بره.
دیروز من به این حال بد دچار شده بودم. حالی که به غایت مزخرف، که حتی قدرت کنترل کردنشو نداشتم. صبح که از خواب پاشدم. نمیدونستم باید چیکار کنم.
دوست داشتم بخوابم ولی تحمل خونه موندنو نداشتم و باید  سرکار می رفتم،
وقتی از خونه زدم بیرون دوست نداشتم مسیرِ تکراریِ خونه تا محل کار رو طی کنم، اصلا حال و حوصله کار کردن رو هم نداشتم.
دوست داشتم برم قدم بزنم، برم یه جای دنج یه گوشه بشینم و فقط فکر کنم.
ولی متاسفانه اونم نشد و هرچی فکر کردم جایی به ذهنم نرسید، شایدم خودم از قصد نرفتم ، نمیدونم
خلاصه کم کم انگاری بارگذاری شده باشم انگار خدا هم دلش برام سوخت.
کم کم نور خدا رو در دلم حس کردم. انگاری خدا بغلم کرده و دست نوازشگرشو رو موهام می کشید تا منو آرووم کنه.

حالا می فهمم کسی که خوکشی می کنه و از زندگی بیزار میشه اگه بتونه چند دقیقه خوددار باشه هیچوقت دست به همچین کاری نمیزنه و لحظه ای پشیمون می شه که کار از کار گذشته و هیچ فایده ای نداره.


در هنگام مواجهه با افسردی به او لبخند بزنید!!!
افسردگی شما را احمق می پندارد و به سراغ دیگری می رود.
رابرت دنیرو»

++ خدایا هیچوقت تنهام نزااااار


یک رود و صد مسیر، همین است زندگی
با مرگ خو بگیر! همین است زندگی

با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه
ای رود سربه زیر! همین است زندگی

تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار
دریاست یا کویر؟ همین است زندگی!

برگِرد خویش پیله‌تنیدن به صد امید
این رنج» دلپذیر همین است زندگی

پرواز در حصار، فروبسته حیات
آزاد یا اسیر، همین است زندگی

چون زخم، لب گشودن و چون شمع سوختن
لبخند» ناگریز، همین است زندگی

دلخوش به جمع‌کردن یک مشت آرزو»
این شادی» حقیر همین است زندگی

با اشک» سر به خانه دلگیر غم» زدن
گاهی اگر چه دیر، همین است زندگی

لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو
از ما به دل مگیر، همین است زندگی


فاضل نظری»


این روزا خیلی از حس خوب داشتنو کائناتو پرورش مثبت فکر  و. صحبت میشه
حتی تو یه کانال تلگرامی ام که مدام از این چیزا ویس و پست میزاره
گفته هاش به نوبه خودش جالبه و اگه عملی بشه چه بسا کاربردی هم باشه
مثلا اینکه میگه مدام به چیزهایی که میخوای داشته باشی فکر کن و انرژی های منفی و نشدن هدفت رو از خودت دور کن و مدااام درحال تخیل کردن باش.
ما هم گفتیم باشه
این منفی بافی ها رو کنار بزاریمو یکمی هم اینجوری به قضیه نگاه کنیم.
صبح که پا شدم مثل اون گوینده خبر تو رادیو که همه روز صبح زود معلوم نیست این همه انرژی رو از کجا میاره داد زدم سلاممم ایرانی (البته تو دلم) :/
مثلا گفتم یه روز جدید مثبت آغاز کنیمو همنیجوری سرخوش منتظر خبرهای خوش باشیم. 
و البته خواب خوش دیشبم هم به این سرخوشی امروز اضافه کردو همچنان منتظر
تا اینکه.
تو محل کارم  بیمه یکی از مشتریا رو اشتباهی واریز کردمو 104 هزار تومن اشتباه شد.
اون لحظه اول که فهمیدم اشتباه شده انگار یه سطل آب سرد ریخته باشن روم :! 
خلاصه انصاف نبود که اولین روز تجربه حس خوبو کائنات و این حرفا اینجوری تو ذوقم بخوره
حالا من نه تنها منتظر خبر خوب نیستم بلکه صد تا آیت الکرسی خوندم که خبرهای بد کمتری لااقل بشنوم.


مادر چه کلمه ی دلنشینی است با اینکه یک زن است ولی انگار ستون خانه است

گویی چراغ امید در آن خانه روشن است.

حس و بوی زندگی در آن خانه میپیچد و اهالی خانه با شادی مادر شاد و با ناراحتی او ناراحت هستن.

وقتی مادر هست انگار ته ته ته دلت گرم است و خیالت آسوده

ولی وقتی نیست انگار اضطرابی تمام تنت را در بر میگیرد و مدام فکرت را مشغول خود می کند.

این مادر است که .

وقتی دل شکسته ای

وقتی مریضی

وقتی افسرده ای

وقتی تنهایی

وقتی نا امیدی

مرهم دردهایت می شود و مانند یک تیمار از تو بیشتراز گذشته مواظبت می کند.

ولی حیف که تا وقتی هست این گنج در خانه را آن طور که شایسته اوست ستایش نمی کتیم

انگار هرروز بر غصه هایش اضافه می کنیم و بر دغدغه هایش کوهی تلمبار می کنیم :(


چند روزی هست مادرم از ما دوره :(

برای زیارت حسین (ع) به سرزمین کرب و بلا رفته

از لحظه ی خداحافظی دلشوره داشتم و همینطور دلمم گرفته بود.

انگار تموم این ساعت ها و دقیقه ها از هر زمان دیگه ای دارن دیرتر می گذرند.

گویی اصلا خیال سپری شدن ندارن، مخصوصا شبهاش .

و خونه ی سوت و کور ما از سنگ صدا در می آد ولی از ما نه :(

از طرفی خیلی خوشحالم که به زیارت آقا رفته ولی از طرفی هم ناراحتم که از ما دور شده و باید 9 روز دیگه این دوری رو تحمل کنیم.

امیدوارم نه تنها مادر من بلکه همه مادرا و زوارای امام حسین یه زیارت با معرفت نصیبشون بشه و صحیح و سلامت پیش خانواده هاشون برگردن.

آمین :)


استرس حالت جالبیه

اگه دقت کنید گاهی موقع ها بعضی استرس ها شیرینه

 ولی.

 در عوض انگار که قراره قلبت از سینت بزنه بیرون

ولی انگار فقط این آشوب در قلبت نیست ، کم کم به کل بدنت نفوذ می کنه و همه اندام ها رو به نحوی درگیر خودش می کنه که با هزار بار نفس عمیق کشیدن و پرت کردن حواست به اون موضوع بر طرف نمیشه که نمیشه :/



این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟
سلام بر تو ای امام شهید.
سلام بر تو ای کشتی نجات بشریت
مگر می شود انسانی از ته دل و با قلبی شکسته تورا صدا بزند در حالی که تو کشتی نجات باشیو او را لبیک نگویی؟!
مگر می شود انسانی برای مظلومیت تو و خاندانت اشک از چشمانش جاری شود و تو او را مورد لطف خود قرار ندهی؟!
مگر می شود انسانی روی تربیت تو نماز بخواند و نمازش مورد قبول خداوند قرار نگیرد؟!
مگر می شود انسانی پس انداز یکساله خود را کنار بگذارد تا در اربعین با پای پیاده به شوق دیدارت بیاید و تو زودتر از آن به دیدارش نروی؟!
 نـــــه غیر از این ممکن نیست!!!!
این همه شور حسینی فقط فقط از جود و احسان کرم خود توست.
تویی که به هر کس نظر ویژه کنی بی شک خداوند نیز به او ویژه نگاه می کند
حسین (ع) جان زمان حاضر جامعه ما  خیلی  آشفته شده است
انگار دیگر هیچ چیز سرجای خودش نیست، 
انگار دیگر حال دل هیچکس خوب نیست :(
امام عصر ما هم که از نظرها غائب است
تو خودت برای ما دعا کن، واقعا تک تک ماها به دعای شما محتاجیم
برای جوان های سرزمینم دعا کن، برای پدر ها و مادرهای سرزمینم دعا کن
دعا کن که زمان غیبت تمام شود و صاحب اصلی عصر ما ظهور کند.
تا جهان پر از عدل و داد شود :) آمین .


یادمه اولین باری که حرم امام رضا رفتم سال 89 بود.

راستش تو مسیر اصلا حس خواستی نداشتم. برام مثه بقیه مسافراتهایی بود که میرفتیم.

و چون مسیرش طولانی بود کلافه و خسته شده بودم . فقط دوست داشتم برسیم و یه خونه کرایه کنیم و چن ساعتی استراحت کنیم.

بعد از 20 ساعت مسافت طولانی بلاخره حدودای ساعت 10 شب رسیدیم.

من که مثه جنازه ها همینجوری خوابیدم تا صبح.

صبح به پیشنهاد خوانواده آماده شدیم که بریم زیارت

منم مثه بقیه آماده شدم و رفتیم.

وقتی وارد حرم امام رضا شدم به حال عجیبی داشتم. اصلا برا خودمم قابل وصف نبود.

خلاصه از تو اون شلوغیا رفتیم داخل.

من وقتی وارد صحن شدم ، دیگه قدرت کنترل کردن اشکامو نداشتم

هیچ دعایی نمیکردم و فقط اشک میریختم.

یه لحظه حس کوچیک بودنو بی ارزش بودن خودمو کاملا درک کردم. چقدرررررر ناچیز بودم در برابر این همه عظمت.

فقط تنها چیزی که میگفتم شکر از خدا بود

میگفتم خدایا یعنی من ؟؟؟؟ یعنی من اومدم پیش یکی از اماما؟؟؟

چیزایی که تا الان فقط با شنیده هامون ایمان داشتیم، فقط با شنیده هامون عزاداری می کردیم، فقط با شنیده هامون عبادت می کردیم.

یعنی من اومدم پیش یکی از امامی که بارها راجبش جز خوبی چیزی نشنیده بودم!!!!! فک کنم اون اشکا هم اشک شوق بود :)

خیلی حس قشنگی بود همینطور غیر قابل وصف .

همیشه با خودم فکر میکنم چرا ما بچه شیعه ها حداقل نمیتونیم یبار ، فقط یبار پابوس همه امام بریم و از نزدیک لمسشون کنیم؟؟؟

ما که تو دوران زنده بودنشون نیودیم تا کی دیگه باید تصورشون کنیم؟؟؟؟

و از همه بدتر اینکه امام عصر ما که زنده و حاضر هست هم از ما گرفته شده تا هروقت که صلاح بود ظهور کنن.

یعنی حق بچه شیعه ها نیست؟؟؟؟


از چند روز پیش ذهنم درگیر کنکور امروز بود

کنکور کاردانی به کارشناسی که قرار بود ۱۲ مرداد برگزار بشه.

وای که برام مثه یه عذاب بود، مثه یه کابوس. احساس میکردم مثه یه کوه رو شونه هام سنگینی میکنه

مردد بودم که سر جلسه حاضر بشم یا نه

با اینکه تو کنکور کاردانی دانشگاه دولتی قبول شده بودم ولی چون چن سالی از درس و دانشگاه فاصله گرفتم برا همین یخورده برام سخت بود بخوام دوباره این فکر سرکش خودمو متمرکز کنم رو درس و مشق و تست و آزمون .

چن ماه پیش، از کل منابع کنکور تونستم دوتا کتاب کنکورمو تهیه کنم که حداقل بتونم روی بعضی از درسا متمرکز بشم خلاصه دست و پاشکسته بعدعید چن ورقی از اون کتابارو ورق زدم بعد دوباره نمیدونم چی شد که اونارم گذاشتم کنار

نمیدونم شاید دلیلش نداشتن هدف باشه شایدم اینکه همیشه با خودم فک میکنم اصلا چرا بخونم ؟! چرا باید ادامه بدم؟! مثلا با خوندن من قراره چه چیز خارق العاده ای رخ بده که الان نداده؟!!!!!

خلاصه صبح امروز ساعت 7:5 دقیقه با صدای زنگ گوشی بیدار شدم

کاملا خونسرد و بیخیال. پدرم خونه نبود، زنگ زدم بهش که بیاد دنبالم و منو به حوزه امتحان برسونه (اخه ازمون تو یه شهر دیگه بود که تقریبا ۱۵ دقیقه فاصله داشت).

سه بار زنگ زدم هربار به مدت طولانی زنگ خورد ولی نه مثل اینکه قسمت نبود که من به این آزمون برسم.

همینجوری هاج و واج نشستم . درسته چیزی نخوندم درسته انگیزه ای نداشتم ولی از اینکه نمیتونستم برم خیلی ناراحت شدم.

ساعت شد ۷:۳۲ دقیقه آخرین شانس خودمو امتحان کردم و با ناامیدی یکبار دیگه به پدرم زنگ زدم.

بعداز دوبار بوق خوردن برداشت 

گفتم بابا کجایی ؟ اول صبح جمعه کجا رفتی من امروز ساعت ۸ کنکور دارم :(

پدرم بدون هیچ حرفی گفت اماده شو بیا پایین میام الان.

ساعت ۷:۳۵ دقیقه رو هم رد کرد.

من از جام پریدم و تو چند ثانیه آماده شدم راستش برای خودمم عجیب بود که بااین سرعت آماده شدم.

ساعت ۷:۴۲  شد و من همچنان تو کوچه منتظر پدر وایسادم 

خدایا ینی میرسم؟؟!! یا برگردم خونه و بیخیالش شم؟؟!!!

تو همین فکرا بودم که پدرم رسید و سریع سوار شدم و رفتیم.

همون لحظه غرغرو شروع کرد که چرا به من زودتر نگفتی؟! چرا بامن هماهنگ نکردی؟! چرا دیشب بهم اطلاع ندادی که بخوای الان لحظه اخر برسی؟؟؟؟!!!

خلاصه گفت و گفت و چندبار اومدم براش توضیح بدم ولی انگار زبونم قفل شده بود فقط سکوت کردم .

تو راه مدام داشتم ایت الکرسی میخوندم صلوات میفرستادم که بااین سرعت ماشین حداقل سالم برسیم. 

ساعت ۷:۵۶ دقیقه بود که بلاخره من به محل برگزاری آزمون رسیدم. همون لحظه سریع خدافظی کردمو به طرف آزمون دویدم. از شدت استرس دستم میلرزید ولی یه نفس عمیق کشیدمو سعی کردم آرووم باشم.

کنکورو دادم و تموم اونایی که مطمئن بودم درسته علامت زدم حالا هم هرچی خدا بخواد . ولی اگه نمیرسیدم مثه یه عقده رو دلم میموند و فکرمو مشغول خودش میکرد.حالا خداروشکر میکنم که بلاخره این روز پر استرسم تموم شد.

خلاصه همه اینا رو گفتم تا بگم خیلی به رشته های فنی سخت میگذره. خیلی درحق ماها ظلم شده چرا اصلا باید دوبار کنکور بدیم . دوبار همه این سختیارو تحمل کنیم دوبار استرس کنکور داشته باشیم. دوبار این راه و بریم و برگردیم. ؟؟!!!!!

:((  )):


تپش قلب دارم. ساعت از نیمه های شب گذشته و نزدیک ۳ بامداده.

تسبیح توی دستمه و مدام در حال ذکر گفتنم ولی نمی دونم چرا قلبم آروم نمیشه.

خدایا مرا ببخش بخاطر همه گناهانی که تاخواسته مرتکبش شدم.

فقط خودت بیشتر از هرکسی میدونی که تااین لحظه از زندگیم نخواستم کسیو ناراحت کنم و از خودم برنجونم.

تو اگه منو ببخشی دیگه ناراحتی دیگه ای ندارم.

+ از همه دوستان بیانی خداحافظی میکنم و تا چندین ساعت دیگه وبلاگم حذف خواهد شد.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها