از چند روز پیش ذهنم درگیر کنکور امروز بود

کنکور کاردانی به کارشناسی که قرار بود ۱۲ مرداد برگزار بشه.

وای که برام مثه یه عذاب بود، مثه یه کابوس. احساس میکردم مثه یه کوه رو شونه هام سنگینی میکنه

مردد بودم که سر جلسه حاضر بشم یا نه

با اینکه تو کنکور کاردانی دانشگاه دولتی قبول شده بودم ولی چون چن سالی از درس و دانشگاه فاصله گرفتم برا همین یخورده برام سخت بود بخوام دوباره این فکر سرکش خودمو متمرکز کنم رو درس و مشق و تست و آزمون .

چن ماه پیش، از کل منابع کنکور تونستم دوتا کتاب کنکورمو تهیه کنم که حداقل بتونم روی بعضی از درسا متمرکز بشم خلاصه دست و پاشکسته بعدعید چن ورقی از اون کتابارو ورق زدم بعد دوباره نمیدونم چی شد که اونارم گذاشتم کنار

نمیدونم شاید دلیلش نداشتن هدف باشه شایدم اینکه همیشه با خودم فک میکنم اصلا چرا بخونم ؟! چرا باید ادامه بدم؟! مثلا با خوندن من قراره چه چیز خارق العاده ای رخ بده که الان نداده؟!!!!!

خلاصه صبح امروز ساعت 7:5 دقیقه با صدای زنگ گوشی بیدار شدم

کاملا خونسرد و بیخیال. پدرم خونه نبود، زنگ زدم بهش که بیاد دنبالم و منو به حوزه امتحان برسونه (اخه ازمون تو یه شهر دیگه بود که تقریبا ۱۵ دقیقه فاصله داشت).

سه بار زنگ زدم هربار به مدت طولانی زنگ خورد ولی نه مثل اینکه قسمت نبود که من به این آزمون برسم.

همینجوری هاج و واج نشستم . درسته چیزی نخوندم درسته انگیزه ای نداشتم ولی از اینکه نمیتونستم برم خیلی ناراحت شدم.

ساعت شد ۷:۳۲ دقیقه آخرین شانس خودمو امتحان کردم و با ناامیدی یکبار دیگه به پدرم زنگ زدم.

بعداز دوبار بوق خوردن برداشت 

گفتم بابا کجایی ؟ اول صبح جمعه کجا رفتی من امروز ساعت ۸ کنکور دارم :(

پدرم بدون هیچ حرفی گفت اماده شو بیا پایین میام الان.

ساعت ۷:۳۵ دقیقه رو هم رد کرد.

من از جام پریدم و تو چند ثانیه آماده شدم راستش برای خودمم عجیب بود که بااین سرعت آماده شدم.

ساعت ۷:۴۲  شد و من همچنان تو کوچه منتظر پدر وایسادم 

خدایا ینی میرسم؟؟!! یا برگردم خونه و بیخیالش شم؟؟!!!

تو همین فکرا بودم که پدرم رسید و سریع سوار شدم و رفتیم.

همون لحظه غرغرو شروع کرد که چرا به من زودتر نگفتی؟! چرا بامن هماهنگ نکردی؟! چرا دیشب بهم اطلاع ندادی که بخوای الان لحظه اخر برسی؟؟؟؟!!!

خلاصه گفت و گفت و چندبار اومدم براش توضیح بدم ولی انگار زبونم قفل شده بود فقط سکوت کردم .

تو راه مدام داشتم ایت الکرسی میخوندم صلوات میفرستادم که بااین سرعت ماشین حداقل سالم برسیم. 

ساعت ۷:۵۶ دقیقه بود که بلاخره من به محل برگزاری آزمون رسیدم. همون لحظه سریع خدافظی کردمو به طرف آزمون دویدم. از شدت استرس دستم میلرزید ولی یه نفس عمیق کشیدمو سعی کردم آرووم باشم.

کنکورو دادم و تموم اونایی که مطمئن بودم درسته علامت زدم حالا هم هرچی خدا بخواد . ولی اگه نمیرسیدم مثه یه عقده رو دلم میموند و فکرمو مشغول خودش میکرد.حالا خداروشکر میکنم که بلاخره این روز پر استرسم تموم شد.

خلاصه همه اینا رو گفتم تا بگم خیلی به رشته های فنی سخت میگذره. خیلی درحق ماها ظلم شده چرا اصلا باید دوبار کنکور بدیم . دوبار همه این سختیارو تحمل کنیم دوبار استرس کنکور داشته باشیم. دوبار این راه و بریم و برگردیم. ؟؟!!!!!

:((  )):


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها